موسسه اندیشه ملل

موسسه اندیشه ملل

Search
Close this search box.

قرآن در مسیر تاریخ

 

آغاز دعوت
– دعوت خاص خويشاوندان:

رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله تبليغ اسلام را ابتدا با دعوت از فرزندان «عبدالمطّلب» آغاز كرد و
سپس به تبليغ همگانى پرداخت.
طبرى و ابن عساكر و ابن اثير و ابن كثير و متقى هندى و ديگران از «علىّ بن
ابى‏طالب عليه‏السلام» روايت كرده‏اند كه فرمود: «هنگامى كه آيه: «وَ أَنْذِرْ عَشيرَتَكَ الْأَقْرَبينَ»:
«خويشاوندان نزديكا‏نت را بيم ده» نازل شد، رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله مرا خواست و فرمود: «اى
على! خداوند فرمانم داده تا خويشاوندان نزديكم را بيم دهم و من هنوز نتوانسته‏ام آن را
به جاى آورم؛ چون مى‏دانستم كه هر گاه آغاز كنم با پاسخ ناپسند آن‏ها روبرو مى‏شوم،
لذا خاموشى گزيدم تا جبرئيل آمد و گفت: «اى محمّد! اگر آنچه را كه بدان مأمورى انجام
ندهى پروردگار عذابت مى‏كند!» پس غذايى تهيه نما و ران گوسفندى بر آن بنه و قدحى
از دوغ پر كن و فرزندان عبدالمطلب را فرا بخوان تا با آنها سخن بگويم و مأموريتم را به
آنها ابلاغ نمايم. فرمانش را انجام دادم و آنها را كه چهل نفر مى‏شدند ـ يكى بيش يا كم ـ و
ابوطالب و حمزه و عبّاس و ابولهب عموهاى آن حضرت جزء ايشان بودند، همه را
فرا خواندم و چون حاضر شدند، فرمود تا غذا را بياورم. غذا را آوردم، رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله
تكه‏اى از گوشت آن را برگرفت و با دندان ريز كرد و به اطراف ظرف انداخت و فرمود:
«به نام خدا بخوريد». آنان خوردند تا سير شدند و من تنها اثر انگشتانشان را مى‏ديدم، و
سوگند به خدايى كه جان على در دست اوست، تنها يكى از آنها مى‏توانست همه آن را
بخورد! سپس فرمود: آنها را بنوشان. قدح را آوردم و آنها همگى نوشيدند تا سير شدند،
و به خدا سوگند تنها يكى از آنها مى‏توانست همانندش را يكجا سر بكشد!
هنگامى كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله خواست با آنان سخن بگويد، ابولهب پيش‏دستى كرد و
گفت: «رفيق‏تان چه خوب سِحرتان كرد!» آنها پراكنده شدند و رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله با آنها
سخن نگفت.


فرداى آن روز پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود: «اى على! اين مرد چنان كه شنيدى، در سخن بر من
پيشى گرفت و آن گروه، پيش از آنكه با آنها سخن بگويم پراكنده شدند. همانند غذاى
پيشين را فراهم نما و آنها را دوباره فرا بخوان».
غذا را آماده كردم و آنها را دعوت نمودم و فرا روى آنها نهادم و پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله آنچه ديروز
كرده بود تكرار كرد و آنها خوردند و نوشيدند و سير شدند. آنگاه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله به
سخن پرداخت و فرمود: «اى فرزندان عبدالمطلب! به خدا سوگند من در بين عرب
جوانى را نمى‏شناسم كه چيزى برتر از آنچه من براى شما آورده‏ام، براى قوم خود آورده
باشد. من خير دنيا و آخرت را براى شما آورده‏ام. خداوند متعال به من فرمان داده كه
شما را به سوى آن فرا بخوانم. حال كدام يك از شما مرا در اين كار يارى مى‏كند تا برادر
و وصىّ و خليفه من در ميانتان باشد؟»
آن گروه همگى دم فرو بستند و من كه از همه آنها كوچك‏تر؛ و[لى] ژرف بين‏تر و
دلدارتر و چابك‏تر بودم، گفتم: «اى نبى خدا! من در اين كار وزير و يار تو مى‏شوم» و
پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله گردنم را گرفت و فرمود: «اين برادر و وصى و خليفه من در ميان شماست،
سخن‏اش را بشنويد و اطاعت كنيد».
آن گروه برخاستند و در حالى كه مى‏خنديدند، به ابوطالب گفتند: «فرمانت داد تا
دستور فرزندت را بشنوى و اطاعت كنى».

  دعوت عام قبايل عرب:

الف) در سيره ابن هشام گويد: رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله [در موسم حج] نزد قبايل عرب
مى‏رفت و مى‏گفت: «اى بنى‏فلان! من فرستاده خدا به سوى شمايم، به شما فرمان
مى‏دهد كه جز خدا را نپرستيد و به او شرك نورزيد و اين بت‏هايى را كه مى‏پرستيد به
دور اندازيد و به من ايمان آوريد و تصديق‏ام نماييد تا آنچه را كه خدا بدان مبعوث‏ام
فرموده بيان كنم».
راوى گويد: در اين حال مردى لوچ و نظيف با گيسوانى آويخته و بالاپوشى فاخر،
پشت سر او مى‏ايستاد و چون سخن و دعوت رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله به آخر مى‏رسيد، آن مرد
مى‏گفت: «اى بنى‏فلان! اين شخص از شما مى‏خواهد كه از «لات و عزّى» و هم پيمانان
جنّ خود دست بكشيد و بدعت‏ها و گمراهى‏هاى او را بپذيريد. از او نپذيريد!». گويد: به
پدرم گفتم: «پدر جان! اين كسى كه به دنبال او مى‏رود و سخنانش را رد مى‏كند، كيست؟»
گفت: «اين عموى او «ابولهب» است».
ب) در روايت ديگرى گويد: آن حضرت نزد قبيله «كِنْده» رفت و خود را به آنها
معرفى كرد و به سوى خدا دعوتشان نمود و آنها نپذيرفتند.
ج) در روايت ديگرى گويد: نزد تيره «بنى‏عبداللّه‏» از قبيله «كلب» رفت و خود را به
آنها معرفى كرد و به سوى خدا دعوتشان نمود و حتى به آنها گفت: «اى بنى‏عبداللّه‏!
خداى عزّوجلّ نام نيكى [=عبداللّه‏] بر پدر شما نهاده است» ولى آنها دعوتش را
نپذيرفتند.
د) در روايت ديگرى گويد: رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله نزد «بنى‏حنيفه» رفت و خود را به آنها
معرفى نمود و به سوى خدا دعوتشان كرد، ولى آنها زشت‏تر از ساير عرب با آن حضرت
برخورد كردند.
هـ) در روايت ديگرى گويد: نزد قبيله «بنى‏عامر بن صعصعه» آمد و خود را به آنها
معرفى كرد و به سوى خداى عزّوجلّ دعوتشان نمود و مردى از آنها به نام «بيحرة بن
فراس» گفت: «به خدا سوگند اگر اين جوان قريشى در اختيار من باشد، همه عرب را به
وسيله او مى‏خورم!» سپس به پيامبر گفت: «بگو بدانم، اگر تو را در اين دعوت پيروى
كنيم و خدا بر مخالفان پيروزت گرداند، آيا حكومتِ پس از خود را به ما مى‏دهى؟»
پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود: «حكومت در اختيار خداست، هر جا بخواهد قرارش مى‏دهد» و او
گفت: «آيا ما گردن‏هاى خود را به خاطر تو، هدف دشمنى عرب قرار دهيم و چون خدا
پيروزت كرد، اين حكومت از آنِ ديگران باشد؟! ما نيازى به كار و دعوت تو نداريم» و
دعوتش را نپذيرفتند.
مردم كه از مكّه برون رفتند، بنوعامر نزد شيخ و بزرگ قبيله خود كه پير و زمينگير
شده بود بازگشتند و در پاسخ سؤال او كه پرسيد: «در موسم [حج] امسال چه گذشت؟»
گفتند: «جوانى قريشى از نوادگان عبدالمطلب كه خود را پيامبر مى‏داند، نزد ما آمد و
دعوتمان كرد تا يارى‏اش كنيم و همراهش باشيم و او را به سرزمين‏مان بياوريم».
آن شيخ دو دست خود را بر سر نهاد و گفت: «اى بنى‏عامر! آيا جبران شدنى است؟
آيا مرغ از قفس پريده باز مى‏گردد؟ سوگند به آنكه جان من در دست اوست، هيچ يك از
اولاد اسماعيل به دروغ ادّعاى نبوت نكرده، اين حق است. نظر شما چيست؟»
ابن اسحاق گويد: رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله اين روش را ادامه مى‏داد و هر گاه مردم براى
«موسم حجّ» مى‏آمدند، نزد آنان مى‏رفت و خود را به آنها معرفى مى‏كرد و به اسلام
دعوتشان مى‏نمود و پيام الهى را به آنها مى‏رسانيد.
اين سيره و روش پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله با قبايل عرب در موسم حج ادامه يافت تا آنگاه كه با
گروهى از قبيله «خزرج» ملاقات كرد و آنها را به اسلام دعوت نمود و قرآن را براى آنها
تلاوت فرمود. آنها كه پيش از آن، خبر نزديك شدن زمان بعثت پيامبر را از «يهود مدينه»
شنيده بودند، هنگامى كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله با آنها سخن مى‏گفت و به سوى خدايشان
دعوت مى‏كرد، به يكديگر گفتند: «اى قوم! به خدا سوگند اين همان پيامبرى است كه
يهود شما را از او مى‏ترسانيد، پس نبايد در پيوستن به او از شما پيشى بگيرند. لذا
دعوتش را لبيك گفتند و اسلام را پذيرفتند و چون به مدينه رسيدند داستان رسول
خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله را باز گفتند و مردم را به اسلام دعوت كردند و خبر بعثت پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله در مدينه
منتشر شد و نام رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله همه خانه‏ها را فرا گرفت.
سال آينده كه فرا رسيد دوازده نفر از بزرگان آنها به حجّ آمدند و در «عقبه» با
پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله ملاقات كردند و بر اين قرار كه بشنوند و اطاعت كنند، با آن حضرت بيعت
نمودند. و اين پيش از وجوب جهاد بود. آنگاه پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله «مصعب بن عمير» را با آنها به
مدينه فرستاد تا قرآن و اسلام را به آنان بياموزد و نسبت به دين آگاهشان نمايد. تا آنگاه
كه سال آينده فرا رسيد و مشركان و مسلمانان مدينه به حجّ آمدند و مسلمانان خدمت
پيامبر رسيدند و در «عقبه» قرار ملاقات گذاشتند و پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله هفتاد و سه نفر از مردان
آنها را با دو نفر از زنان برگزيد و مردان آنها با پيامبر بيعتِ جنگ كردند، و اين، بيعتِ
«عقبه ثانيه» بود. آنگاه دوازده نفر «نقيب = رئيس» براى آنها تعيين فرمود، و چون به
مدينه رسيدند اسلام گسترش يافت و خداوند متعال به پيامبرش اجازه فرمود تا به مدينه
هجرت نمايد.

برای داشتن فایل به صورت رایگان از طریق تماس با ما در ارتباط باشید.